:)



از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.

منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))

حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین مورد و راجب کنکور و دانشگاه به داداشه میگم پس چرا خودم لحاظش نمیکنم؟ که باید قبول کنم همیشه سخت تراشو قراره از سر بگذرونم و زنده بیرون بیام پس حالا میتونم کمتر سخت بگیرم و کمتر خودمو اذیت کنم.

خوشالم که خیلی حالم با اون موقعا فرقی نکرده، بیس حالم یعنی. یچیزایی فرق کرده مث کمی بی انگیزه تر شدن، بی برنامه تر شدن، اما غصه دار تر نشدم:)

دو تا هدفی که نسبتا شروعشون کردم لاغر شدن و زبان خوندنه که اولی رو تا وسطا پیش اومدم و دومی رو هم شروع کردم گرچه هزار ساله باهاش فاصله افتاده ازم.

دیروز تو کانالا از این که حس میکنیم زندگی مون چون اینجاییم داره از دست میره و دیگه زندگی نمیکنیم نوشته بودن و دیدم که چقدر درسته، که چقدر همین فکر ِ من که حالا دارم زندگی نمیکنم پس چرا واسش کاری کنم؟ منو عقب و ثابت نگه داشته، باید دور شم ازش و باز حرکت کنم. باز برنامه دار شم.

مامان نیست و یه هفته نشده هنوز، احتمالا دو ماه این شکلی قراره بگذرونیم و داره کمی اذیت کننده میشه:)) دوست نداشتنیه اوضاع ولی خب ادمیزاد هر چیزی رو از سر میگذرونه و یکی از چیزایی که ذوقم رو بی می انگیزه کلاس رقص پیش روعه.

کارای زیادی پیش روعه و من آدم نوشتنم برخلاف چیزی که زمان کنکور راجب خودم فکر میکردم. حالا هم گمونم فرصت خوبی باشه واسه یه استارت کوچولو زدن و چقدر خوبه که خودم رو دارم بیشتر میشناسم و انتظارای بیجام کمتر شده ازم.


آنقدر خندیدم که صدایم بی شک تا اتاق ِ بغلی رفت, چه فکری می کنند?! هر چه! مهم من و خنده های ته دلی َم است و دقایق و ساعات ِ خوش ِ آغازین ِ امروز که نشان از خوب بودن ِ تمام روز دارد:) 

وَ

"-آره خب, چاق بودن ک بد نیس.

+بهترین حرفی بود که تو تموم عمرت زدی:))"

وَ

*این گونه شد که در سومین ساعت از چاردهمین روز عه پاییز, ما نیز کوچ نمودیم~.~


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها